˙·٠•●♥عاشقان ظهور ♥●•٠·˙
28 / 4برچسب:, :: 10:20 :: نويسنده : وحید خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم... اجازه نمی دادند. یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد. گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد ! نظرات شما عزیزان:
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
درباره وبلاگ گفتم که از فراغت عمریست بی قرارم گفت از فـــراق یاران من نیز بی قرارم گفتم به جز شما من فریاد رس ندارم گفتا به غیر شیعه من نیز کس ندارم گفتم که یاوررانت مظلوم هر دیــارند گفتا مرا ببینند مظلــــــــــوم روزگارم گفتم که شیعیانت در رنـج و در عذابند گفتا به حال ایشان هر لحظه اشکبارم گفتم که شیعیانت جمعند به یاری تو گفتا که من شب و روز در انتظار یارم گفتم به شــــیعیانت آیا پیـــــام داری گفتا که گفته ام من هر دم در انتظارم گفتم که ای امامم از ما چرا نهانــــــی گفتا به چشم محرم همواره آشکارم گفتم به چشم انوار آیا که پا گـــذاری گفتا که شستشو ده شایدکه پا گذارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
|
||
|